پسر کاکل زری

پدرام دانش
pedramdanesh@yahoo.com

اين رويداد؛ مربوط است به فروردين ماه ۱۳۸۲ - تهران

قضيه ی پسردار شدن آقا باقر؛ ديگه واسه ی خودش حکايتی شده. اين بنده ی خدا تا حالا نه تا کاشته؛ همه اش شده دختر! همکارا به شوخی و جدّی؛ حرفاشون رو در قالب توصيه های ايمنی و زناشويی و بهداشت فردی و ... به اش تحويل می دن. هر کی يه حرفی می زنه:

- بس کن ديگه مرد حسابی .. تو نون شب ات رو نمی تونی تهیه کنی .. هی می خوابی پس می ندازی .. خجالت داره ..

- آقا باقر می دونی چيه ؟ .. تو بی بوته ای .. زن ذليلی .. تا عمر داری بايد خفّت بکشی ...

- باقر! .. برو خارج .. اونجا مشکل ات رو حلّ می کنن .. برای هر دردی يه درمونی دارن بالاخره ..

- مش باقر .. هر آن کس که دندان دهد؛ نان دهد ... تخته گاز برو داداش .. ايوا.. ... قاه قاه قاه ..

آقا باقر هم هاج و واج؛ می شينه و به اين حرفا گوش می ده .. اينقدر هم زودباوره که هر اظهار نظری تا مدتها فکرش رو مشغول می کنه. يه دفعه که به اش گفته بودن < زن ذليل >؛ تا يه هفته با زنش دعوا مرافعه داشت و اخماش جلوی زن اش باز نمی شد .. که چی؟ .. حاکميّت خودش رو بر نظام خانواده؛ ثابت کنه .. سر حرف يکی ديگه؛ پاشو کرده بود توی يه کفش که براش يه وام کلون تصويب کنيم تا بره ( به قول خودش ) " کشور لندن " .. واسه ی معالجه؟! .. و ...

و همه ی اين حرفا با آخرين خبری که آقا باقر به مون داد؛ شد کشک و پشم .. اين که بچّه ی دهمی تو راهه و اميدواره اين يکی پسر بشه. بچّه ها ديگه اعصاب شون خورد شد و پشت سر هم به اش سرکوفت زدن .. اینقدر که آخر سر؛ جون به لب شد:

- به شما چه؟! .. مگه نون من و زن و بچّه هامو شماها می دين .. خدا می ده .. واسه ی اين يکی هم می فرسته .. می رم يه کار ديگه پيدا می کنم ..

آقا باقر؛ صبح ها توی پيک موتوری کار می کنه و بعد از ظهرها می ياد موسسه و کارای حمل و نقل و نامه رسانی و خورده کاری ها رو انجام می ده .. بنده ی خدا خبر نداره که چون کارش پيش ما نيمه وقته؛ حقوق اش ۴۰ تومنه و بچّه ها ۳۰-۲۰ تومن از حقوق شون رو يواشکی می ذارن رو پول اش .. اون هم فکر می کنه حقوق اش؛ رسما" همينه .. ۶۰-۵۰ تومن هم که از پيک موتوری می گيره .. حساب کرديم اگه از صبح تا شب؛ نون و پنير و چايی به زن و بچّه هاش بده؛ ماهيانه ۱۳۰ تومن خرج شونه ...

پارسال که از موتور پرت شده بود و پاش شکسته بود؛ رفتيم خونه اش .. يه جايی اطراف تهران .. زير دکل های برق فشار قوی .. توی اون محدوده به شون می گفتن < زير دکلی ها > .. از قرار معلوم با وزارتخونه ی مربوطه؛ سر اين خونه ها حسابی درگيری داشتن و چند بار؛ کارشون به چاقوکشی از طرف اينا و اسلحه کشی از طرف اونا کشيده و کتک کاری مفصّلی هم راه افتاده .. ولی در نهايت؛ همه شون اونجا موندگار شدن .. بگذريم .. جلوی در خونه شون؛ مستراح بود با يه شير آب که بيرون؛ جلوی در بود .. اون شير آب؛ حکم شير مستراح و دستشويی و ظرفشويی را تواءمان داشت .. صدای قيژ و ويژ جريان برق هم يک لحظه قطع نمی شد ( شنيده بودم اين فرکانس ها؛ خطر عقيم شدن رو به همراه داره .. پس قضیه ی آقا باقر چيه ؟؟!! ) .. خونه اش يه اتاق حدودا" ۳۰ متری بود .. يه گوشه؛ رختخواب چيده بودن .. يه گوشه؛ گاز پيک نيکی و سماور و به اصطلاح؛ آشپزخونه .. اون وسط هم؛ جماعت خانوما مثل مور و ملخ می لوليدن .. يکی درس می خوند .. يکی دست اش توی دماغ اش بود و محتويات اون رو می ماليد زمين .. يکی تلويزيون تماشا می کرد .. يکی راديو گوش می داد .. يکی گشنه بود و ونگ می زد .. يکی با مادرش دعوا می کرد .. يکی مثل چوب خشک؛ يه گوشه ايستاده بود و جم نمی خورد؛ که بعد فهميديم جاش رو خراب کرده و از ترس اين که بريزه زمين؛ نمی تونه تکون بخوره .. و .. خودش هم يه گوشه افتاده بود و پاش رو گذاشته بود روی متّکا و هی عربده می کشيد .. بلکه يه خورده؛ اين جماعت رو ساکت کنه .. اوّلين سوال اساسی يی که برام پيش اومد و توش هاج و واج بودم اين که تو يه همچين جايی که نه حريمی بين والدين و فرزندان وجود داره؛ نه يه گوشه خلوت پيدا می شه؛
چطوری تونستن بی سر و صدا و مخفيانه؛ اين همه بچّه رديف کنن؟! .. همون روز؛ خانوم آقا باقر؛ شکسته بسته به ما حالی کرد که رفتن دکتر و به شون گفته که آقا باقر؛ يا Y در اسپرم اش نداره يا داره ولی ضعيفه و به محض خروج از {..} می ميره و خلاصه امکان پسردار شدن شون نزديک به صفره .. اون موقع هم از لحن صحبت هاش معلوم بود که تمايلی به بارداری مجّدد نداره .. آخر
سر هم موقع خداحافظی؛ با لحن معنی دار و شيطنتی توءام با شرم؛ از من و بچّه ها پرسيد:

- ببخشين ها .. شماها مجرّدين ؟؟!! ...

پيش از عيد؛ آقا باقر اومد پيش من که براش يه اضافه حقوق رديف کنم تا تدارک عروسی دخترش رو ببينه .. از نه تا دخترش؛ دو تا رفته بودن خونه ی شوهر و اين؛ سوّمی بود و ۱۴ ساله (!) .. می گفت:

- آقا دانش .. نوچرتم ( نوکرتم به لهجه آذری ! ) .. بچه های موسسه خيلی اذیت ام می کنن .. نمی فهمن که .. من و باجناقم همسايه ايم .. اون 10 تا بچّه داره .. ۵ تا پسر و ۵ تا دختر .. درست نيستش که عقب بمونيم .. حالا خدا نخواسته پسردار بشيم .. اقّلا" به اندازه اون داشته باشيم .. مردم عقل شون به چشم شونه .. قربون ات .. اين اضافه حقوق رو جور کن .. پيش خونواده ی دوماد؛ آبروم نره .. دومادم عمله ست .. وضع اش بد نيست .. دست اش به دهن اش می رسه .. يه خورده اون ورتر از ما می شينه .. ما هم راضی هستيم به رضای خدا ..

- مرد موءمن؛ مگه بچه زياد داشتن؛ شهرته؟ .. فکر مخارج اونا رو کردی؟ .. خانوم ات هم که می گه بس کن .. اگه به چشم و هم چشمی باشه؛ اون هم بايد به خواهرش حسودی کنه .. اين حرفا مال ۱۰۰ سال پيشه .. دکتر هم که گفته اميدوار نباش .. بالاغيرتا" اين يکی؛ هر چی از آب در اومد؛ قيچی اش کن .. زندگی سخت شده .. اونايی هم که نصيحت ات می کنن بدخواه ات که نيستن .. يا به قول تو؛ بی عقل که نيستن .. خيرت رو می خوان ..

احتمالا" اين حرفا؛ مثل بقيه؛ از يه گوش می ره تو و از اون يکی می ره بيرون .. من و بچّه ها هم ديگه خودمون رو خسته نمی کنيم .. صبر می کنيم اين يکی هم به دنيا بياد .. ببينيم چه گلی به سر آقا باقر می زنه ..

اواخر فروردين بود .. يه روز آقا باقر زودتر از هميشه اومد موسسه .. يه بسته < شکر پنير > دست اش بود .. از دم در؛ دو سه تا پشتک وارو زد و شروع کردن به ترکی خوندن و رقصيدن .. يکی يه شکر پنير گذاشت دهن همه ( خدايی اش چقدر هم چسبيد ) و ماچ و بوسه ..

- بچّه ها زنگ زدن به پيک .. زنم داره می زاد .. امروز رو مرخصی می دين ؟..

- به سلامتی .. بچّه چيه؟ .. خيلی شنگولی .. پسر شده ؟ ..

- نمی دونم .. فقط می خوام پيش زنم باشم .. ايشاا.. که پسره .. اگر هم نشد مهم نيست .. خودم نوچرشم ( .. ! )

- خب .. از همون راه می رفتی خونه ات .. اينجا اومدن ات واسه چی بود ؟

- سواد مواد که ندارم شماره بگيرم .. همکارم گفت بده من زنگ بزنم خبر بدم .. شماره رو حفظ نبودم .. پا شدم اومدم .. حالام با اجازه ..

يه کارت موسسه رو گذاشتم توی جيب اش .. دوباره روبوسی کردم و تبريک گفتم:

- اين توی جيب ات باشه .. چندمين باره که دارم کارت موسسه رو به ات می دم .. تا حالام ده دفعه به ات گفتم نمی ری سواد ياد بگيری لااقل شکل شماره ها رو حفظ کن .. هر وقت کار پيش اومد؛ يا خودت زنگ بزن يا به دور و بری هات بگو زنگ بزنن .. حالام خير پيش .. چه پسر چه دختر .. انشاا.. خودش و مادرش سالم و سلامت باشن .. سلام ما رو برسون و تبريک بگو .. سر فرصت هم مي ياییم پيش تون ..

- .. نوچر همه تونم .. قدم سر چشم .. منتظريم .. آقا يا علی ..

آقا باقر رفت طرف خونه اش و ما هم مشغول کار روزمرّه شديم .. بچّه ها با هم مشورت می کردن که چه هديه ای برای بچّه بخريم .. هر کی؛ يه عقيده ای داشت و .. در نهايت قرار شد داخل پاکت؛ پول نقد بديم به خانوم اش يا بذاريم روی سينه بچّه .. با يه تمثال مولا ..

دو سه ساعتی گذشت .. نزديکای عصر .. تلفن زنگ زد .. دم تلفن بودم .. گوشی رو برداشتم ..

- بفرمايين ..

- .. موسسه [...] ؟ ..

- بله .. بفرمايين ..

- شما شخصی به نام باقر [...] می شناسين ؟

- بله خانم .. از همکاران ما هستن .. امری هست بفرمايين ..

- پس اونجا کار می کنن .. کارت شما رو توی جيب اش پيدا کرديم .. من از بيمارستان [...] تماس می گيرم ..

- .. اتفاقی افتاده .. ؟

- ايشون تصادف کردن .. ما نمی دونستيم به کی بايد اطلاع بديم .. توی جيباش ؛ يه کم پول بود و مدارک موتورش و کارت شما ...

- حالش چطوره ؟ .. چطوری اين اتفاق افتاده ؟ ..

- تشريف بيارين بيمارستان .. از نيروی انتظامی هم اينجا هستن .. براتون توضيح می دن ..

- .. !! .. حالش چطوره خانم ؟! ..

- متاءسفانه قبل از رسيدن به بيمارستان؛ فوت کردن ..

- .... !!! ....

- الو ...

- ... !!! ...

- آقا .. گوشی دست تونه ؟ ..

- .. بله خانم .. ببخشين .. ما چه بايد بکنيم ؟

- می تونين به خانواده اش خبر بدين؟ زنش .. بچّه هاش .. يکی که بياد تحويل اش بگيره ..

- .. خانم اش که در حال وضع حمله .. پسر هم نداره .. 9 تا دختر داره ..

- يا خدا .. !

- البته دو تا داماد داره که من نشونی يی ازشون ندارم .. اگه از نظر مقّررات؛ اشکال نداره ما بياييم و کارای اوليّه رو انجام بديم .. بعد؛ سر فرصت به فاميلاش خبر بديم ..

- پس بيايين اينجا و سراغ من رو توی اورژانس بگيرين تا ببينم چيکار می تونم بکنم .. من [...] هستم ..

- متشکرم خانم .. لطف کردين .. الان راه می افتيم ..

بچّه ها رو خبر کردم و رفتيم بيمارستان .. ماءمور نيروی انتظامی توضيح داد که باقر؛ چراغ قرمز رو رد کرده و با يه مينی بوس برخورد کرده .. البته حق تقدّم با مينی بوس بوده ولی چون راننده مينی بوس هم؛ سرعت غير مجاز داشته؛ فعلا" بازداشته ..

رفتيم سردخونه .. برای تاءييد هويّت .. بچّه ها دلش رو نداشتن توی صورت اش نگاه کنن .. داغون بود .. انگار نه انگار اونی بود که دو سه ساعت پيش؛ برامون ترکی می خوند و می رقصيد .. همونی که شکر پنير می ذاشت دهن بچّه ها .. دهن اش باز بود و دندون طلايی که خيلی هم به اش می نازيد معلوم بود .. يکی دو تا شکر پنير که فرصت نکرده بود بجوئه و قورت بده؛ گوشه ی لپش بود .. خونين و مالين .. از لحظه ای که خبر رو شنيدم؛ بيشتر از اين که به خودش و مرگ اش فکر کنم؛ به آينده ی بازماندگان اش فکر می کردم .. اين که به شون چی بگم و از فردا که خودش می ره زير خاک و يه روز جديد؛ توی زندگی شون شروع می شه؛ چه سرنوشتی در انتظار اونهاست؟ .. دو تا دامادش می تونن مخارج رو تقبل کنن و اصلا" اين تکليف رو می پذيرن؟ .. فعلا" که بالا سر جنازه اش بوديم و مخ مون داشت می پکيد .. هماهنگی لازم با بيمارستان به عمل اومد و راه افتاديم طرف خونه اش ..

سر راه؛ به محّل وقوع سانحه هم سر زديم .. ۵۰ متر خط ترمز مينی بوس .. خون خشک شده ی روی زمين .. قطعات شکسته ی موتور که تا چند متر؛ اين ور و اون ور ريخته بود .. کمی پول خورد که مردم برای دفع بلا ريخته بودن .. شکر پنيرايی که از جيباش ريخته بود و بيشترش خورد شده و پخش زمين بود .. تجمّع مردم و روايت های چندگانه از حادثه .. يه تیکّه پارچه ی بزرگ خونی که احتمالا" تا اومدن ماشين؛ برای بردن اش؛ روی جنازه کشيده بودن ..

ساعتی بعد؛ توی محّله شون بوديم .. < زير دکلی ها > .. پشت در خونه ايستاديم .. صدای گريه ی نوزاد جديد .. پيش از ورود؛ قرار و مدارهای لازم برای چه جوری حرف زدن و خبر دادن به خانواده اش و چگونگی برگزاری مراسم تشييع جنازه و اين چيزا رو با هم گذاشتيم ... ياا.. گفتيم و داخل شديم .. اين دفعه؛ ما زودتر از آقا باقر رسيديم بالای سر خانم اش و ... در چنين حال و هوايی؛ دهمين فرزند خانواده رو زيارت کرديم ... یه پسر کاکل زری ...........
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31732< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي